دسته‌بندی نشده

روایت عجیب دختر ۲۰ ساله ایرانی که در عراق اسیر بود

[ad_1]

آفتاب‌‌نیوز :

زمستان بود، باران به‌شدت می‌بارید، وقتی سوار قطار شدم قطرات باران از سقف مدام بر روی سر ما می‌ریخت. قبل از رفتن به اردوگاه موصل ما را سه روز در سالن استخبارات بغداد نگه داشتند تا آمارگیری انجام شود، بعد به اردوگاه منتقل شدیم، اولین کسی که مرا آنجا دید دکتر مجید جلالوند بود، به من گفت: از رزمندگان شنیده بودیم شما را به استخبارات برده‌اند، خدا را شکر که شما را به اینجا آورده‌اند، من زیاد طبابت نمی‌کنم؛ اما برای برخی از مجروحان ایرانی دارو می‌برم.

او علاوه بر زبان فارسی به زبان انگلیسی و ترکی هم مسلط بود و مترجم صلیب سرخ و عراقی‌ها بود؛ چون بیشتر افراد در موصل به زبان ترکی صحبت می‌کنند. گفت که خواهر هزار و ۵۰۰ نفر در این اردوگاه ایرانی هستند، اینجا به کسی نگو در ایران چه کاری انجام می‌دادی و از خانواده‌ات و اینکه همسرت سپاهی بوده، حرفی نزن؛ چون هزار نفر از این افراد خوب و انقلابی هستند و ۵۰۰ نفر ضدانقلاب و خائن و برای اینکه بعثی‌ها به آن‌ها چیزی بدهند دیگران را لو می‌دهند. او طوری با من صحبت کرد که من فقط به او اعتماد کردم.

جراح آنجا که رئیس بیمارستان هم بود قبل از جراحی از من پرسید شما مقصر اصلی جنگ را ایران می‌دانی یا عراق، گفتم راستش را بگویم گفت: باید راست بگویی می‌خواهم بدانم مقصر کیست که این زن جوان را تا اینجا کشانده است گفتم که من در شهر مرزی زندگی می‌کردم و اولین توپ و تانکی که شلیک شد از سمت عراق بود و صدام شروع‌کننده جنگ است

ان‌شاءالله خدا حفظش کند الان تهران است، دوست دارم از حال و احوالش جویا شوم، بعد از اسارت یکبار او را در جایی دیدم، گفت خواهر ببین ما کجا بودیم و الان کجا هستیم.

بعد از چند روز نیرو‌های صلیب سرخ به همراه یک پزشک به آنجا آمدند پزشک بعد از معاینه به نیروی عراقی دستور داد سریع مرا برای عمل جراحی به بیمارستان شهر موصل منتقل کنند؛ چون زخم‌ها جوش نخورده و برخی از تیر‌ها هنوز در بدنم جا خوش کرده بود.

مرا به بیمارستان انتقال دادند و بعد از جراحی ۱۰ روز در آنجا بستری بودم. جراح آنجا که رئیس بیمارستان هم بود قبل از جراحی از من پرسید شما مقصر اصلی جنگ را ایران می‌دانی یا عراق، گفتم راستش را بگویم گفت: باید راست بگویی می‌خواهم بدانم مقصر کیست که این زن جوان را تا اینجا کشانده است گفتم که من در شهر مرزی زندگی می‌کردم و اولین توپ و تانکی که شلیک شد از سمت عراق بود و صدام شروع‌کننده جنگ است.

با خنده دستش را تکان داد، گفت: اگر کس دیگری این سؤال را از شما پرسید، نگویید صدام مقصر است، با خودم گفتم من که می‌خواهم عمل کنم معلوم نیست زنده بمانم و هیچ‌کس از خانواده‌ام از من خبری ندارد.

خدیجه میرشکار در منطقه جنگی بستان یکی از شهر‌های اهواز نزدیک مرز ایران و عراق زندگی می‌کرد، همسرش فرهنگی بود؛ اما به‌خاطر نیاز سپاه به نیرو برای مقابله با نیرو‌های بعثی در جنگ عراق با ایران و دفاع از وطن به آن‌ها پیوست، او ۲۰ سال داشت که به عنوان نخستین زن ایرانی به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد.

این زن رزمنده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از جبهه چنین نقل می‌کند: سه ماه از ازدواجمان نگذشته بود که حبیب به جبهه رفت و من تنها شدم، ما چیزی از زندگی ندیدیم، زندگی ما در جنگ گذشت.

شهادت عروس همسایه و کوچ خانواده

خانواده من در بستان زندگی می‌کردند، از سوی دشمن خمپاره‌های زیادی شلیک می‌شد، یکی از آن‌ها کنار خانه همسایه‌شان خورد و عروس خانواده به شهادت رسید، به‌خاطر اوضاع وخیم خانواده‌ام از بستان به سوسنگرد مهاجرت کردند، بعد از اینکه جنگ به شهر سوسنگرد کشیده شد برخی از افراد مجبور شدند خانه‌هایشان را با اسباب و اثاثیه رها کنند و برای نجات جانشان به روستا‌ها و برخی به شهر اهواز بروند تا از بمباران در امان بمانند.

بعد از مدتی که بعثی‌ها اهواز را زیر رگبار گلوله و خمپاره گرفتند و جاده بهبهان را تحت محاصره خود درآوردند خانواده من به اهواز و خانواده همسرم به یکی از روستا‌های حوالی آنجا رفتند. فقط من و برادرم برای کمک به رزمندگان در بستان ماندیم، در خانه پدرم یک حسینیه وجود داشت که آنجا تبدیل به ستاد پشتیبانی شد. پدرم داروخانه داشت ما از داروخانه او برای مجروحان دارو، آب و غذا می‌بردیم. حتی لباس‌های رزمندگان را در خانه می‌شستم.

اوضاع که وخیم‌تر شد دیگر اقوام من نزد خانواده‌ام به روستا رفتند از من هم خواستند با آن‌ها بروم؛ اما من نپذیرفتم و تصمیم گرفتم در کنار برادر و همسرم به رزمندگان کمک کنم تا جایی که حملات دشمن زیاد شد و همه مردم مجبور شدند شهر را ترک کردند، همسرم شب به خانه آمد و گفت بعثی‌ها شهر را محاصره کردند و در حال پل زدن هستند، باید از اینجا برویم، گفتم من جایی نمی‌روم، اگر می‌خواستم تو را تنها بگذارم با خانواده خودم یا خانواده شما به مکان دیگری می‌رفتم.

او بر خواسته‌اش پافشاری کرد و گفت اگر بمانی شهید یا اسیر می‌شوی، بالاخره او توانست مرا راضی کند تا صبح به روستایی که در پنج‌کیلومتری شهر قرار داشت بروم. قبل از رفتن به برادر و شوهرخاله‌ام که در خانه بودند گفتم اگر همسرم دنبالم آمد بگویید من به روستای ابوحر رفتم.

کمبود مواد خوراکی و قطع شدن آب، برق و گاز

در آن روستا به یک خانه بزرگ که افرادی در آنجا ساکن بودند پیوستم، برق و گاز قطع شده بود و تنها کمی آب در تانکر‌ها ذخیره باقی‌مانده بود، آنجا به جز چند گاو و گوسفند، چند هندوانه، کمی آرد، شکر و چایی چیز دیگری برای خوردن وجود نداشت. زنان با آردی که وجود داشت نان پختند و یک قابلمه بزرگ ماست درست کردند، بعد به هر کس یک‌کاسه کوچک ماست و یک نان برای وعده ناهار دادند. من که از خانواده، همسر و اقوامم بی‌خبر و نگران بودم چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت.

بعدازظهر همان روز همسرم با یک جیپ نظامی پر از مهمات جنگی به آنجا آمد، اهالی روستا دور او جمع شدند و می‌گفتند به ما فشنگ بده تا اگر عراقی‌ها به اینجا آمدند بتوانیم از خود دفاع کنیم. او به من گفت آمده‌ام شما را به اهواز نزد خانواده‌ات ببرم، برو آنجا تا من خیالم راحت شود. به برخی از افراد فشنگ داد بعد من سوار ماشین شدم به حدی مهمات در پشت و جلو ماشین بود که وقتی بر روی صندلی جلو نشستم مجبور شدم پاهایم را روی نارنجک‌ها بگذارم.

حبیب یک تفنگ به من داد و گفت که در شهر کسی نیست ممکن است در آنجا ضدانقلاب و عراقی‌ها با لباس‌شخصی باشند، او که دوره نظامی را قبل از جنگ به من یاد داده بود از من خواست اسلحه را در دست بگیرم و مراقب اطراف باشم. گفتم درست است که من تیراندازی بلدم، اما نمی‌توانم به کسی شلیک کنم، گفت که جنگ است، حالا که در شهر مانده‌ای باید بتوانی از خودت دفاع کنی، بعد کمی با من شوخی کرد و با حرف‌هایش به من جرئت داد.

حبیب وسایل جهیزیه را ندید

اول به منزل خودم در سوسنگرد رفتیم تا لباس و وسایل مورد نیازم را بردارم، او از بس مشغول جنگ بود حتی فرصت نکرد بسیاری از وسایلی را که برای جهیزیه‌ام خریده بودم را ببیند. با حسرت به وسایل نگاه کردماول به منزل خودم در سوسنگرد رفتیم تا لباس و وسایل مورد نیازم را بردارم، او از بس مشغول جنگ بود، حتی فرصت نکرد بسیاری از وسایلی را که برای جهیزیه‌ام خریده بودم را ببیند.

با حسرت به وسایل نگاه کردم، بعد برای اینکه به برادرم خبر دهیم ما به اهواز می‌رویم به بستان رفتیم، به او گفتم من به اهواز می‌روم، او از شنیدن این جمله بسیار خوشحال شد و گفت همین که راضی شدی بروی خیلی خوب است و ما از بابت تو خیالمان راحت می‌شود، هر دوی ما بسیار تشنه بودیم او یک سطل آب گرم پر کرد و به ما داد بعد از شهر خارج شدیم. خیلی‌ها دست تکان می‌دادند و می‌گفتند ما را با خود ببرید؛ همسرم با اشاره می‌گفت ماشین پر است و جا ندارد.

همه به جبهه‌رفته بودند و کسی در ایست بازرسی نبود از شهر خارج شدیم. در حال حرف‌زدن با هم بودیم تا مرا به اهواز برساند و بازگردد و مهمات را برای رزمندگان به خط مقدم ببرد. از سمت راست چشمم به جاده خاکی و یک نفربر افتاد، می‌خواستم به همسرم بگویم خدا را شکر انگار نیرو برای کمک به رزمندگان آمده که به یکباره آن‌ها شروع به تیراندازی به سمت ما کردند، ما به‌سرعت حرکت می‌کردیم و تیر‌ها به فشنگ‌ها در عقب ماشین اصابت می‌کرد، باوجود اینکه مهمات زیادی در ماشین قرار داشت به خواست خدا ماشین منفجر نشد؛ چون عمرم به دنیا بود و خدا می‌خواست من زنده بمانم.

آن‌قدر تیراندازی کردند تا تیر به لاستیک‌های ماشین اصابت کرد و ایستاد، بعد دوباره به سمت ما تیراندازی کردند، تفنگ بر روی پاهایم بود و من نمی‌دانستم اگر مرا دستگیر کنند، آن برای من مدرک جرم می‌شود. سرم را روبه پاهایم پایین آوردم و دست‌هایم را روی سرم گذاشتم و مرتب با فریاد می‌گفتم الله‌اکبر، یا حضرت زهرا، یا امام‌زمان، تیر‌ها به کمر، باسن و پهلوهایم می‌خورد برخی از آن‌ها هم از بالای سرم عبور می‌کرد و به بدن همسرم اصابت می‌کرد یکی از تیر‌ها هم به پایش خورد و قلم پایش شکست.

فریاد زدند یک زن نظامی؛ بعد مرا تفتیش کردند با فریاد گفتم، به من دست نزنید همه چیز در ماشین است، من مانتو بلند، چادر، مقنعه چانه دار پوشیده بودم که بر اثر اصابت تیر سوراخ شده بودندبعد بعثی‌ها به سمت ما آمدند، در ماشین سمت مرا باز و من را بر روی زمین پرت کردند، تفنگ از روی پاهایم بر زمین افتاد، آن‌ها فریاد زدند یک زن نظامی؛ بعد مرا تفتیش کردند با فریاد گفتم، به من دست نزنید همه چیز در ماشین است، من مانتو بلند، چادر، مقنعه چانه دار پوشیده بودم که بر اثر اصابت تیر سوراخ شده بودند.

بعد در ماشین سمت حبیب را باز کردند و او را روی زمین انداختند، ما روبروی هم قرار گرفتیم و آن‌ها ما را اسیر کردند.

وقتی اسیر شدیم به من گفت که اگر از تو سؤال پرسیدند چیزی درباره خانواده و اینکه من در سپاه هستم نگو، فقط بگو این ماشین سپاه است، افراد جنگ‌زده هر ماشینی می‌بینند سوار می‌شوند تا به‌جای امنی بروند، وگرنه به هر دو ما تیرخلاص می‌زنند.

به‌خاطر ترکش‌هایی که به بدن ما زده بودند؛ خونریزی و درد شدید داشتیم و بسیار تشنه بودیم. تا صبح فردا در آمبولانس نیرو‌های بعثی بودیم آن‌ها هیچ کمکی از نظر درمانی برای ما انجام ندادند، می‌گفتند شما پاسداران خمینی هستید یا می‌میرید یا شما را می‌کشیم.

من و حبیب از شب تا صبح با هم صحبت کردیم، دعا خواندیم و من که ۳۰ جزء قرآن را حفظ بودم آیاتی از آن را می‌خواندم و به خدا متوسل می‌شدیم، نماز مغرب و عشا و صبح را همان‌طور که بر روی برانکارد در آمبولانس دراز کشیده بودیم بعد از تیمم خواندیم. هوا که روبه روشن می‌رفت همسرم به من گفت که با خدای خود مناجات کن و هر کس به‌تن‌هایی دعا بخواند. دست من زیر سرش بود و کنار او خوابیده بودم، دیدم او حرکتی نمی‌کند، فکر کردم به‌خاطر شدت خون‌ریزی، خستگی و گرسنگی خوابش برده است.

 اگر بفهمند من پاسدارم به ما تیر خلاص می‌زنند

نزدیک عراق بودیم که به یکباره آمبولانس ایستاد و پنج نفر که دست‌وپا و چشم‌هایشان بسته بود را داخل ماشین انداختند، جیغ زدم گفتم، مجروح هستیم ما را له کردید، او گفت: خانم مگر نمی‌بینی ما چشم‌ها و دست و پایمان بسته است، بعثی‌ها ما را پرت کردند، بعد خود را روی نیمکت آمبولانس کشاندند. یکی از آن‌ها گفت، شما ایرانی هستید، گفتم بله، همسرم خواب است، از من خواست دست‌هایش را باز کنم، گفتم نمی‌توانم دستم را تکان دهم، بدنم سست است، گفت: تلاش کن نمی‌دانم من چگونه با آن حال توانستم دست او را باز کنم؛ انگار خدا به من نیروی مضاعفی داد. بعد او دست و چشمان چهار نفر دیگر را باز کرد.

گفتم ما تا یک ساعت قبل با هم حرف می‌زدیم، فکر کنم از خستگی خوابش برده یکی از آن‌ها با دستش یکی از چشمان او را باز کرد، بعد نبضش را گرفت و صورتش را نزدیک صورت او آورد تا ببیند نفس می‌کشد یا نه بعد به دوستانش گفت علائم حیاتی ندارد، شهید شده

اگر چه دستان آن‌ها باز شد؛ اما نمی‌توانستند فرار کنند؛ چون در خاک دشمن بودیم، آن‌ها فقط می‌خواستند از آن حالت زجرآور خارج شوند تا بتوانند بنشینند. یکی از آن‌ها چشمش به همسرم افتاد و گفت، آقای شریفی اینجا چه‌کار می‌کند؟ گفتم ما تا یک ساعت قبل با هم حرف می‌زدیم، فکر کنم از خستگی خوابش برده، یکی از آن‌ها با دستش یکی از چشمان او را باز کرد، بعد نبضش را گرفت و صورتش را نزدیک صورت او آورد تا ببیند نفس می‌کشد یا نه بعد، به دوستانش گفت علائم حیاتی ندارد، شهید شده.

من گفتم حتماً اشتباه می‌کنید، گفتند نه او به شهادت رسیده به فکر خودت باش، او به هدفش رسیده است، اما من باور نمی‌کردم، ما را به العماره بیمارستان جمهوری رساندند، فقط مرا پیاده کردند و آن‌ها را با خود بردند. آنجا یک سالن وجود داشت و، چون نزدیک جبهه بود پر از سربازان مجروح بود، برخی از آن‌ها مرده، برخی عمل کرده بودند و بیهوش و تعدادی لخت بودند و فقط یک‌تکه پارچه روی آن‌ها انداخته بودند. به‌خاطر ازدحام مجروحان در آن بیمارستان فقط چند تیر از کمرم بیرون آوردند و بخیه زدند.

۱۹ روز در بیمارستان بودم، بعد مرا به بغداد بردند و چهار ماه در انفرادی بودم، هفته‌ای یکبار مرا به بازجویی می‌بردند در آنجا یک خلبان ایرانی مرا دید با زبان انگلیسی از بعثی‌ها خواست اجازه دهند دوکلمه با من از فاصله دو متری که روبروی هم قرار داشتیم صحبت کند، بعد از دور از من پرسید اینجا چه‌کار می‌کنی، گفتم: مرا دستگیر کردند و می‌گویند تو پاسدار خمینی هستی، نامم را پرسید و گفت: چند وقته اینجا هستی؟ گفتم بیشتر از سه ماه، گفت مشخصات خودت را به من بده تا اگر بتوانم به صلیب سرخ جهانی بدهم تا شما را به اردوگاه ببرند.

خلبان ایرانی اسم مرا به صلیب سرخ داد

آن خلبان به من گفت من و دوستم در یک هواپیمای جنگی بودیم که بر اثر شلیک بعثی‌ها دوستم شهید شد و من با چتر به پایین آمدم و کسی از من خبر ندارد؛ با خودم گفتم کسی از او خبر ندارد بعد می‌خواهد به من کمک کند. فکر کنم او اسم مرا به صلیب سرخ داده بود؛ چون بعد از چند ماه عراقی‌ها شبانه به همراه اسرایی که با قطار باری فرسوده از بصره به عراق آورده بودند مرا به اردوگاه موصل فرستادند.

در دوران اسارت بعثی‌ها با باطوم توی سر و شانه‌ام می‌زنند از طرفی شانس آورده بودم که مجروح بودم وگرنه بیشتر مرا شکنجه می‌دادند.

صلیب سرخ من را به قبرس و بعد به ایران منتقل کرد

بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و، چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم باید نزد خانواده باشم، به همین دلیل تصمیم گرفتند مرا بعد از حدود دو سال اسارت در سال ۱۳۶۱ با یکی از اسرای عراقی مبادله کنند.

هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آن‌جا سوار هواپیمای دیگری شدم و همراه نمایندگان آن‌ها به تهران آمدم، سه روز در یک اتاق قرنطینه بودم، بعد آن‌ها به من اجازه دادند با خانواده ام تماس بگیرم، اما من نمی‌دانستم خانواده ام کجا هستند و باید با چه کسی تماس بگیرم، بعد از کمی فکر شماره یکی از اقوام که در زرین شهر یکی از شهر‌های اصفهان زندگی می‌کرد را به یاد آوردم و با آن‌ها تماس گرفتم، گفتند خانواده ام در نجف آباد ساکن شده اند و به آن‌ها خبر می‌دهند، همان روز آن‌ها به این شهر رفتند و به خانواده ام خبر دادند و آن‌ها از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند.

مادرم بعد‌ها به من گفت شب قبل از اطلاع یافتن از بازگشت تو به تهران تا صبح زیر برف در حیات خانه گریه کردم و از خدا خواستم از طرف تو خبری به من برسد.

 پیکر حبیب در اتاقی پر از نیمکت و میز شکسته 

خانواده من و همسرم برای بردن من به خانه تهران آمدند، مادر حبیب چشم انتظار او بود و از من می‌پرسید پسرم کجاست؟ شنیده بودم بعثی‌ها بعد از پیاده شدن من از ماشین در مسیر او را در یک اتاق پر از نیمکت و میز‌های شکسته انداخته اند، اما اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم از او بی خبر هستم، اما بعد به یکی از برادرانش موضوع را گفتم، او هم آدرس یکی دو نفر از آن رزمندگان را پیدا کرد و از آن‌ها موضوع را پرسید و مطمن شدیم حبیب به شهادت رسیده است.

بعد از آن تا مدت‌ها در پشت جبهه فعالیت می‌کردم، پس از جنگ به دلیل عوارض ناشی از ترکش‌ها و گرمای هوای اهواز با تجویز پزشکان مجبور به ترک زادگاهم و زندگی در مشهد شدم، در آنجا در حوزه علمیه نرجس به ادامه تحصیل پرداختم و اکنون مشغول تدریس هستم. حدود شانزده سال بعد از شهادت حبیب، ازدواج کردم و حاصل این ازدواج یک پسر و یک دختر است.

حبیب شریفی همسر خدیجه اولین فرمانده شهید سپاه دشت آزادگان است.

[ad_2]

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا